پاییز زیبا کنار بهترین های دنیا..
یه ماه مسافرت, دوری از بابا محمد و بودن کنار مامان جون و بابا جون, یه تجربه ی جدید
بود, مخصوصا واسه رها! که اگه اون قسمت های دلتنگی واسه بابا رو کنار بذاریم, خیلی
خوش گذشت, مخصوصا به رها..
اصلا فکر نمیکردم حتی یه روز هم بدون بابا طاقت بیاری نفس من, چه برسه به یه ماه...
بعضی وقت ها می پرسیدی بابا کجاست, مخصوصا وقتی خودش زنگ میزد شروع
میکردی به شکایت! با شنیدن اینکه اداره ست, اخمی میکردی و میگفتی: بابا چقدر
میری اداره! معلومه کجایی تو! همش میری اداره... بیا پیش من! ولی خدا رو شکر با
قطع شدن تلفن, همه چی تموم و دوباره سرگرم بازی با مامان جون و باباجون
با تمام وجود حس کردم چقدر عاشقشونی و اونا هم.. کلی خاطره های قشنگ
داریم باهاشون, که ایکاش میشد همه رو ثبت کرد.. دوستشون داریم خیلی زیاد, ایشاا..
همیشه تنشون سالم باشه و دلشون شاد
و اما چند تا از اتفاقات اون روزها و شیرین زبونی های تو...
ـ نماز خوندن... خیلی برام جالب بود که تا مامان جون و باباجون میرفتن سر نماز, تو
هم بدو بدو سمت اتلق و میگفتی من که گبلا(قبلا) وضو گرفتم, چادر خوشکلی که مادر
بهت داده و از مکه اومده رو سرت میکردی و بعد از خوندن سوره ی توحید, دست هات رو
میووردی بالا و شروع میکردی به دعا کردن.. ای خدای آسمون, خودت مامان جون و بابا
جون رو کمک کن.. سالم باشن, مریض نشن..
ـ یه بار رو کردی به مامان جون و گفتی: من بابام خیلی پول داره, همه چی برام
میخره... لباس, کیف, کفش, مداد رنگی, دوچرخه... مامان جون هم گفت: خوش به
حالت رها, چقدر بابا محمد دوست داره, من که بابا ندارم... رها: بعد از یه لحظه مکث
خوب شما بابا جون رو دارین, میدونم که باباجون رو دارین, همه چی براتون میخره
یعنی اون لحظه من و مامانی....!! چه دختری دارم من.
ـ غافلگیری... یه شب, رها اوده کنام و میگه مامان من میخوام شما رو گافلگیر(غافلگیر)
کنم ! میگم یعنی چی مامان! رها: میخوام براتون تولد بگیرم, یه عالمه بادکنک, یه
کیک خوشمزه, یه کادو هم براتون بخرم که گافلگیر بشن!!!! یعنی میخواستم اون لظه
درسته بخورمت " بعدا فهمیدم که انگار صبح یه تبلیغ گذاشته بود و یه دختری به
باباش پیغام داده بود که دارم میام واسه تولد مامان, بهش چیزی نگین... میخوام
غافلگیرش کنم!" عاشقتم رهای باهوش من.
ـ عاشق باغ و قدم زدن.. هر صبح بعد از بیدار شدن, میگفتی من برم تو باغ یه دور
بزنم, میام!
ـ همیار پلیس.. خانوم خانوما وقتی سوار ماشین میشه, حسابی هواسش به راننده و
سرعت زیاد هست! یه بار به بابا محمدش میگفت: چیکار میکنییی؟! بابا یوااااش, اینگده
(اینقده) تند نرو.. یه بار هم به باباجون گفتی: تو جاده نباید با سرعت خیلی زیاد
رانندگی کنن, باباجوون!
خیلی بلا شدی این روزها, خیلی از حرف هایی که میزنی و ما تا چند دقیقه تو شک که
این فسقلی گفت این حرف رو, الان یادم نیست.. ولی با هر جمله ای که میگی, کلی
افتخار میکنیم بهت که به این زودی اینقدر بزرگ شدی و بیشتر از سنت میفهمی.
عاشقتیم فلفلیه ما
و اما عکس های خوشکل این ماه
خوشتیپ کوچولوی مامان
عشقی تو
وووووی مردم واسه اون خنده های ریز ریزت
عاشق ژستاتم خوش تیپ من
جووووونم.... چه عشقی میکردی وقتی که صدای خورد شدن برگ ها رو زیر پاهات
میشنیدی!