رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

💕رها💕

باز هم برگ و برگ بازی..

پاییز هم تموم شد و فقط چند روز تا تولد تو, فرشته کوچولوی من مونده... و اما چند تا عکس از پاییز و برگ های خوشکلش و دخمل خوشمزه ی خودم..           باغ بابابزرگ و سیب های خوشمزش جووونم بابابزرگ, که همه جوره هواتو داره... عاشقشییییییم     عاشق اون ژست گرفتناتم, خوشمزه ی من   چه عشقی کردی با اسباب بازی که بابا بزرگ برات آورده بود   وقتی خسته میشی از عکاسی.. اخمتو....           ...
24 آذر 1395

پاییز زیبا کنار بهترین های دنیا..

یه ماه مسافرت, دوری از بابا محمد و بودن کنار مامان جون و بابا جون, یه تجربه ی جدید بود, مخصوصا واسه رها! که اگه اون قسمت های دلتنگی واسه بابا رو کنار بذاریم, خیلی خوش گذشت, مخصوصا به رها.. اصلا فکر نمیکردم حتی یه روز هم بدون بابا طاقت بیاری نفس من, چه برسه به یه ماه...  بعضی وقت ها می پرسیدی بابا کجاست, مخصوصا وقتی خودش زنگ میزد شروع میکردی به شکایت! با شنیدن اینکه اداره ست, اخمی میکردی و میگفتی: بابا چقدر میری اداره! معلومه کجایی تو! همش میری اداره... بیا پیش من! ولی خدا رو  شکر با قطع شدن تلفن, همه چی تموم و دوباره سرگرم بازی با مامان جون و بابا جون با تمام وجود حس کردم چقدر عاشقشونی و...
15 آذر 1395

محرم 95

بعد از اینهمه مدت وقت شد, بیام و این پست رو که مربوط به چند ماهه پیش هست رو بذارم.. امسال تاسوعا و عاشورا , مثل سالهای قبل پیش مادرجون و مامان جون اینا بودیم..  البته یه تفاوت داشت و غیر از عزاداری, ما همش در حال توضیح دادن مراسم ها و اتفاقاتی که افتاده بود, به رها خانوم بودیم.. مراسم امسال و بیشتر درک کردی و همه چی برات جالب بود و البته سوال برانگیز!! که چرا همه مشکی پوشیدن و ناراحتن! امام حسین چی شده بود و اون گهواره چیه؟! اسب چرا آوردن و آقا شیره چرا اینقدر کلافه شده و  میزنه سر خودش؟!   چرا ناراحته؟! منم تا جایی که میشد قصه هاشون رو برات میگفتم..  عشق کوچولوی من.. آماد...
15 آذر 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 💕رها💕 می باشد